خوابم نمی برد

خوابم نمی برد

و سکوتی پر از اندوه، درد و غم

بر جان خسته من چنگ می زند

می سوزدم چو شمع ولی

پروانه ای به گرد آتش عشقم نمی پرد

اشکم به رنگ زَر بر قامتم روان

می ریزد و کسی

این زَر ناب را به دو گندوم نمی خرد

فریاد بی صدای مرا کس نمی شنود

آواز می سراید و ره به حال خرابم نمی برد

می بینید او حال نزارم ولی چه سود

آهی نمی کشد و از سر بی تفاوتی

می خندد و دستی ز مهر بر سر و جانم نمی کشد

پنجشنبه 25 آذر ماه 1402 ساعت 11 صبح

 

 

من این جهانیم

من این جهانیم

نه این جهانیم دل من این جهانیم

من از گذشته های دور نبودم ، اهل حالیم

گویند که من گفته ام آری ولی به دروغ

من زین دروغهای مسخره هر روز شاکیم

من خاکیم هنوز و ز افلاک عاریم

چشم طمع بریده ام از وعده های به ظاهر هواایم

ای آسمانیان بروید و رها کنید

دست از سرم که خویش نموده ام از سر جدائیم

پستم اگر کنم نگهی سوی آن بهشت شما

من از تبار شمعم و قدیم است با آتش آشنائیم

ارزانی شما حور و گدائی لب گور

جمله حلالها مال شما ، من حرامیم

این آسمان و هر چه در او هست بیخ ریشتان

تا زنده ام به روی زمین و چو مردم، زیرخاکیم

گو ارغنون فلک ساز کند مرگ و ما ولی

من سالهاست همنشین مرگم و با او یار جانیم

فسون شراب


صوفی پیاله پیما زاهد قرابه گردان

ای کوته آستینان تا کی دراز دستی

سلطان من خدا را زلفت شکست مارا

تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی

حافظ


فسون شراب


نفسم خسته است و بوي خواب مي دهد

هردم نهال خستگيم را آب مي دهد

پا به هركجا كه مي نهم اوبا سلاح خوف

انگار كل وجود مرا تاب مي دهد

در لحظه هاي نااميدي و افسوس و درد و غم

من را نهيب سوي فسون شراب مي دهد

تا هركجا كه رفته ام اي دوست با من است

هردم به چهره زردم از نو نقاب مي دهد

گويي كه با منست و عجين شده با روح و جان من

تاوان يك لحظه شادي من را با عتاب مي دهد

نايي نمانده درون روح و روان فسرده ام

كآيينه مرا به مسخره نشان قاب مي دهد

در حيرتم ز عقل و دل خويش كز ازل

هردو به كشتن آن يك فتوي ، صواب مي دهد

باري كجا روم به كه گويم كه تشنه ام

هر صورتي اشاره مرا سوي مي ناب مي دهد

صهبا براي من همچو آب گشته است

اري دلم به دلخوشي خويش تن به آب مي دهد

بگذشت دوره جواني و سرخوشي و عيش

اكنون فقط لباس خاطره ها بوي شاب مي دهد

 

 

15 آذر 1385


در قعر ناامیدی

تنها تر از تگرگی در سردی به غایت

فرسوده تر ز برگی در باد بی نهایت

خاموشی شب اندود در قعر نا امیدی

کنکاش گاه گاه احساس بی نصیبی

سر برده در گریبان از فرط بی خیالی

دل مرده تر ز مرداب ، دلسرد از تعالی

فانوس نیمه جانی در باد و برف و بوران

یا همچو شمع مرده در بطن شامگاهان

جامی شکسته پیمان با دست می گساران

ساقی نمی دهد راه من را به جمع یاران

در هر نفس هزاران آه و فغان نهفته

در قلب من تو گوئی احساس خوب مرده

در هر نگاهم آیا ، نوری ، درخششی هست؟

هرگز سلاح تدبیر گشته اینچنین پست؟

در قلب من غمی هست با طول و عرض بسیار

گوید که شادکامی با خود به گور بسپار

شاید...

شاید تحولی نو از راه آید اما!

تردید دارم حالا شاید رسد به فردا....

مرداد ماه 1389

 

پرواز

 

هدفم پرواز است

گرچه با بال و پر بسته شکسته

در درون قفس تن در بندم

شاید این عشق به پرواز

روزی اثری بخشد

شاید به دلیلی که نمی دانم چیست

روزی در این قفس بسته ز غم باز شود

و در آن روز قشنگ

تک تک اعضایم پر پرواز شود

در دل باز شود

و زنو زندگی آغاز شود

همه جانم پر ز ترنم گردد

جنبش لبهایم همه آواز شود

و نوای نفس خستهء من در سینه

چون نغمهء یک ساز شود

من نمی دانم کی

و کجا

این سخن آغاز شود

این سخن هر چه که هست

صحبت پرواز است

صحبت از یک راز است

راز خلقت

هدف این دنیا

 

 

صحبت از موج نفسهای من و توست که مرگ

می زند محکم و تند بر سر صخرهء فرصت هامان

و به دریای وجود

اینچنین موج شکن بسیار است

پس بیا پر گیریم

و به پرواز درآییم چون باد

تا دگر صخره و سنگی

نتواند که شکستن ما را

نتواند که به جبر

کند کند حرکت ما

که به تسلیم درآرد ما را

پس بیا پر گیریم

و به پرواز بیاندیشیم

و به این همهمهء ساحل و موج

گوش خود نسپاریم

که همه تکرارست

پس بیا پر گیریم

تا فراسوی خیال

تا سحر تا خورشید

تا صدای زمزمه پرواز من و تو

برسد تا به فلک

به همه مرغان گرفتار قفس

بدهد امیدی

شاید آنها هم قصد پرواز کنند

تا همه پرگیریم

تا صدای پرواز تک صدایی باشد

که در این عالم فریادزده می پیچد

و در این شبزدگی همه احساس کنند

که فراسوی افق خورشیدیست ، پشت ابری پنهان

و فقط مرغ اسیری که به قصد پرواز

می پرد تا فردا

می تواند دیدن چهرهء شعله وش آن مه

شب سوزان را

 

هدفم پرواز است.....

 

شنبه 30 دی ماه 85

1.30 ظهر

 

هبوط

 

به نام خدا

ترسیدن ما چون همه از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

 

"هبوط "

مثل هر حادثه غمناکی

زهر صد خاطره تلخ به دندان داری

در دل سنگ، بسی ضجه و آه و ناله

که ز حلقوم همه خلق جهان آزادی یافته اند

که همه جان به لب از ظلم و ستمهای تو آن را به لب آویخته اند

ساکت و سرد به زندان داری

بی صدایی و سکوت

زدن خنجر، از پشت در دل تاریکی

شیوه دیرینه توست

این همان راز کثیفی است

که همه مایه بودن بیهوده توست

و بشر که از چالهء بودن

به قعر چه بودن و تنها بودن افتادست

ناامید و مایوس

که رها سازد و از چاه برون آرد او

به فریبی، به سرابی

فرصت بودن در آن چاه هم از کف بدهد

و به تزویر و ریاورزی و سالوس تو

پای می افشاند در فریبنده رهی

که سرآغاز همه سبزی و پایان همه زرد

او نمی بیند زانکه چو کوران

دستش در دست کسی است

که به تزویر و فریبایی چشم شیطان

دوری و پرتی راه پیش او هموار است

دیدن زردی آن آتش دور

که کمی دور تر از دست اوست

بهر این مسخ بسی دشوار است

آری این آغاز کابوسی است

که پایانش دهشتناکتر از نفس خودست

اصلا آغازی نیست که همه پایان است

و چه پایانی تلخ

و چه پایانی تلختر از گم شدن در پس هیچ

و سرانجام هبوط

 

اسفند 87

 

 

 

به نام خدا

 

" گر من از پای اندر آیم، گو درآی

بهتر از من صد هزار از دست رفت "

 

 

این تنها مطلبی بود که تو این مدت که فکر می کنم بیشتر از یک سال

 شده باشه، نوشتم ...

 

کاغذ

 

می نویسم روی کاغذ

خاطرات نانوشته

روزهای شب سرشته

لحظه های درگذشته

آبی خون قلم را

می چکانم در درون آبی رگهای کاغذ

تلخی دُرد غمم را

می خورانم در دهان راه راه و صاف کاغذ

زهر تلخ خنده های زورکی را

می فشانم بر لب گریان کاغذ

خون بهای لحظه های مرده ام را

می نهم بر گردن خطهای بی تقصیر کاغذ

خوابهای بختک آلود شبم را

می کنم تعبیر با تاریکی خط خوردگی های تن کاغذ

و بغض کهنهء پنهان درون سنگلاخ سینه ام را

می زنم چون سنگ، بر آئینه شبهای کاغذ

آرزوهای محال پخته در سر را

تداعی می کنم چون کودکان بر پیکر بی جان کاغذ

عقده های بندی مانده به زندان دلم را

می کنم آزاد در پهنای سپید و ساده کاغذ

و اشک باریده از ابر دو چشمم را

می فشانم روی خاک تشنه و خشکیده کاغذ

و فریاد همیشه بندی زنجیر لبها را

چونان رعدی زنم بر قامت سرو الفهای نوشته بر تن کاغذ

غبار جامه تنهایی و غم را

می تکانم بر سر پهنای بی درد و غم کاغذ

تمام رازهای مانده در، مخزن ِ در بسته دل را

بدون لحظه ای پروا زنم فریاد در گوش کر کاغذ

و دست خسته از کوبیدن پتک قلم بر سندان کاغذ را

بخوابانم درون بستر پوشیده از خون قلم، در خلوت کاغذ

 

جمعه 12 مهر 87

ساعت 1.30 دقیقه بامداد

 

 

سپيده آمد و شب رفت

 

سپيده آمد و شب رفت

سپيده آمد و شب رفت

و جاري شد حضورش در ميان كوچه باغ شب

چنان نوري به شب تابيد

چنان نوري به شبها تاخت

و خشكانيد ريشه شب را

به عظم كشتن شب و آمد و

با سلاحي همه از جنس احساسش به شب فرمانروايي كرد

و مثل سنگي از جانب مشرق

شكست او شيشه تاريك شبها را

سپيده زد و خورشيد دو چشمش ز سمت خاور احساس

طالع شد

و فردايي ز جنس نور و گرما را رقم زد

تو گوئي ديو شب چون بيد به خود لرزيد

به خود پيچيد

فراري شد ، تو گوئي كز اميد نحس پيروزيش بر نور

سخت عاري شد

سپيده آمد و شب رفت

دوباره گرمي جانبخش احساسي ز جنس عشق

به قلب تيره از بيداد شبهايم ، نرم جاري شد

چو گل خنديد

و عطرش در هوا پيچيد

چو رودي بر كوير سينه ام

بر اين فلات شعله ور از آذرستان شب و ترديد

جاري شد

سپيده آمد و شب رفت

دوباره خاطراتم شور شيرين يافت

دوباره شعرهايم خوب و عالي شد

ز نو با آينه خنديد

دوباره جنبش لبهاش ترنم ساز اشعاري دگر گرديد

دوباره كوه غمها را چو فرهادي به زير ناخنش آورد

دوباره قصهء غصه ز خاطر شست

سپيده آمد و شب رفت......

 

سه شنبه 26 دي ماه 85

10.30 شب             

 

مرگ کوتاه

 

مرگ کوتاه

 

در سقوط از کوه دلم

پای تدبیرم مرد

دست احساسم رفت

کام شیرینم ، تلخ ، در درون ضجه کشید

و در این تلخی سرد

در فراسوی لبم همچو نفس

بانگ فریادش مرد

و درون ذهنم ، پژواکش ، همچنان شیشه شکست

روح پر همهمه ام همچون شب

با هبوط خورشید در پس کوهی سرد

ساکت و مدفون شد

خانه اش پر خون شد

رفت و آرام شکست

همچو بغضی به گلو

چون جبابی ، در جوشش می ، در دل و قلب صبوح

 

 

خواب بر جسم و تنم چنبره زد

و عبور رویا از فراز شب من

رخوت و هرزگی افسون را

در دلم دامن زد

خستگی در بن خاک جسمم

مثل یک هرزه علف

ریشه را محکم کرد

و در این خستگی مفرط مرگ آلوده

جنبهء خودآگاهم

به درون دریای خواب

همچو یک کشتی برخورده به یک صخرهء سخت

غرقه و بی حرکت شد

و به یمن این مرگ ، گرچه مرگی کوتاه!

ناخودآگاهم ، ناگهان احیا شد

حالتی اشراقی در نبود مشی مشائی من

نرم و دیبا گونه

بر سویدای دلم عارض شد

 

 

فاصله دیگر رفت

و زمان موجودی شد که تو گوئی

در هیچ کجا یافت نبود

وه! همه جا زیبایی

همه جذابیت مطلق بی استدلالی

نه تعارض ، نه تناقض ، همه تن واحد بود

نه دگر بند مکان بود و نه زنجیر زمان

نه دگر چاهی بود که پس از یک چاله

زیر پایت روید

نه دگر ذهنی بود که ز فردا موید

نه دگر عقلی بود که به تسلیم در آرد قلبت

نه دگر شکی بود ، نه دگر شکاکی

زآنکه دریای یقین با یمن وجود خورشید ، همه تن آبی بود

ساحل آرامش در فراسوی حضور دریا

مثل یک ماهی سرخ ، راحت و ارزان بود

                                                  .................

 

 

آه و افسوس که این آرامش محض

مثل یک تنگ بلور

با خروش یک رعد

که به سان یک سنگ "زآسمان" می بارید

ناگهان سخت شکست

مرگ کوتاه من آنک به تولد جان باخت

و دوباره از نو

قصهء کهنهء کوه و دل و پای من خسته

به آنی جان یافت

رخوت خواب ز فرسودگی جسم و تنم زائل شد

و غم بیداری مثل یک بیماری

بر تمام روحم "مبتلا به" گردید

 

پنجشنبه 2 اسفند 86

ساعت 3 نیمه شب

 

 

گرداب انسانی

 

گرداب انسانی

 

در این شب های ظلمانی

در این گرداب پر تشکیک انسانی

در این بیهوده اندیشی ، در این بن بست های سخت ویرانی

نه اصلی هست ، نه معیاری ، همه تشویش و حیرانی

به نام عقل و آزادی ، بلند آید نفیر شوم شهوانی

فسون کهنه کار گنگی و تعلیق

پر از خالی نموده حرفهای به ظاهر تند عقلانی

ز کنج خلوت فطرت نگیرد کس خبر

زیرا که پر گشته درون پاک انسانها ز افکار غلیظ و پوچ نفسانی

شرروار ِ عظیم و گرم روح قدسی انسان

کنون سرد آمده همچون عرقهای پر از سرمای شرمانی

حریق سلطهء صد رنگ ِ نیرنگ و ریا و هرزهء تزویر

به آتش آشنا کرده لباس ژندهء انسان ِ حیوانی

صدا را در نهانگاه گلو سد کرده اینک ، وحشت از فردا

که تلخ آمد همین امروز ،  مذاق مردم فردا ندیده ، از شرنگ تلخ نادانی

نفسها را ز سرتا پا شمیم نا شده منزل

که کهنه دلق بی مهری شده جامه ، برای هیکل بی شکل انسانی

 

 

یکشنبه 14 بهمن 86

ساعت 1.19 دقیقهء بعد از نیمه شب

 

گرداب انسانی - www.faryadras136.blogfa.com

شیرین چو رویا

 

 به نام خدا

مدتیه چون تسلط کافی روی عروض و اوزان شعر کلاسیک ندارم و از همه بدتر فرصت مطالعه و یادگیریش رو هم ندارم ، به خودم اجازه نمی دم غزلی بگم. این غزل واره رو هم که می بینید از دستم در رفت و چند سال پیش گفتم. امیدوارم با وصف بر اینکه پر از مشکلات وزنی هست به بزرگواری خودتون وزن غلطش رو به دیدهء اغماض بنگرید و بیشتر به محتواش ( اگر داشته باشه!!! ) توجه کنید. این شعرو تقدیم می کنم به کسی که تو مدت غیبتم همیشه منتظربود و منو فراموش نکرد. امیدوارم غیبتهای منو ببخشه هرچند می دونه که دلیلش چیه....

 

شیرین

ادامه نوشته

سوگ

 

به نام خدا

"خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

.

.

.

نذر کردم گر از این غم بدرآیم روزی

تا در¸ میکده شادان و عزل خوان بروم"

.....

"حضرت حافظ"

********************************

شعر مادر بسرودم پدر از دستم رفت

ناگهان تلخی صد فاجعه در کامم رفت

دلم از یادم رفت

نفس از یادم رفت...

بی خبر مات شدم

کیش و اندیشه و خویش از همه ذرات وجودم به دمی پر زد و رفت

...

********************************

متاسفانه پدرم فوت ...

قطعهء کوچیک بالا رو به یاد اون گفتم ...

" تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمر "

 

"ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبت بی خبرانند

آن را که خبر شد ، خبری باز نیامد"

متاسفانه اسم شاعرش رو فراموش کردم

 

چیز زیادی برای گفتن ندارم و البته هیچوقت نداشتم ...

به قول یه شاعری که متاسفانه هیچوقت اسمش رو پیدا نکردم ، دنیا خوابی و خیالی بیش نیست :

"دنیا چو حباب است ولیکن چه حباب

نه بر سر آب که بر روی سراب

آن نیز سرابی که ببینند به خواب

آن خواب چه خواب ، خواب بد مست خراب"

 

با همهء این تفاسیر به حکمت و عدالت خدا ایمان دارم ، به قول حضرت حافظ :

"این چه استغناست یارب ، وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست"

 

امیدوارم برای شماها پیش نیاد یا حداقل اگه کسی میره ، صبری بیاد...

"نرسد نالهء سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش"

 

14 آبان 86

ساعت 5 صبح

 

سوگ

 

مادر

 

به نام خدا

 

سلام بر همهء دوستانی که به یاد من بودند و به کلبهء محقر ذهن و قلب من سر زدند. اولا از همه شما نهایت تشکر و امتنان رو دارم و دوما از همه کسانی که لطف کردند و برام کامنت گذاشتن و من نتونستم جواب کامنتشون رو بدم ، نهایت معذرت خواهی رو می کنم.

در غم آباد فلک رخنهء آزادی نیست

چشم تا کار کند حلقهء دام است اینجا

((صائب تبریزی))

من به خاطر مشکات عدیده ای نمی تونم به وبلاگم مرتب سر بزنم و پیشاپیش از همهء کسانی که به وبلاگ من سر می زنند ، ممنونم.

 

این شعرو به مادر خودم و همهء مادران دنیا تقدیم می کنم.

 

مادر

 

از همان روز که از مکمن گرم مادر

سر برون آوردم

از همان ضربهء اول که بر پشتم خورد

و نخستین گریه

که نشان از بودن و انسان شدنم را می داد

او ،  در آغوش کشیدم

از همان ثانیه های اول

که از ساعت عمرم ، طی شد

طعم شیرین محبت به لبم بنشانید

و چنان شوری به دلش بود که انگار ، جهان با او بود

و چنان مخلص و بی منت و شاد

جرعه ها از صهبا

ز خم سینهء گرمش به دهانم می ریخت

که همه عشق درونش

در رگ و جان من نورس و گیج ، می پیچید

در پی ام بود که ناگه نچشم سردی سخت زمین

نگران بود که در خواب خوشم

خللی افتد و باز ، گریه از سر گیرم

نگران بود که گرمای تموز

بر تن نازک من ، اثری نگذارد

و تنم از حملهء لشکر نور

تاولی بردارد

در شروع پاییز تم لالائی او

هیئت سبز بهاران را داشت

و به فصل سرما  ، صحبت از پاکی و یکرنگی برف

مقصد آخر گفتارش بود

چادر پاک و سپیدش به هنگام نماز

قاصد رایحهء مهر خداوندی بود

و یقین می دانم که دعاهاش به هنگام نماز

از برای من بود

و مرا با هیچ سخن  می فهمید

که زبان من و او از جنس سخن هیچ نبود

گریه و خنده و بی تابی و اخم

هم الفبای زبان من و مادر بود

 

 

با تو گويم اخوان

 

سلام دوستان عزیز

 

از همه کسانی که برام کامنت گذاشتن و من نتونستم جوابشون رو بدم معذرت خواهی می کنم. این شعر هم تقریبا جدیده ولی نمی دونم چه تاریخی گفتمش. امیدوارم خوشتون بیاد.

 

با تو گويم اخوان

 

سر سوداي سخن با تو نمودست

اخوان

لب سودائي من

من دچارم به تب و تاب پرشاني و شب زدگي

من اسير خفقانم ، خفقان

من به تنگ آمده ام از همگان

خار در پاي به دنبال پناهي هستم

كه غبار فرياد به تسلاي نسيمي همه از جنس سكوت

زتنم بر گيرد

همه تن خواب كند جان مرا

كه دمي آرامش بر سر جنبش بي وقفهء اين ثانيه هام

ز محبت ريزد

 

خون من ريزان است

تن پيرينهء اين سرد زمين

وز هجوم و فوران اشك پر رشك دلم

بس به پايانهء شه نامهء تو مي ماند

مثل او گلگون است

همه تن پر خون است

 

ريگ در چشم

به دنبال همان قاصدكي مي گردم

كه تو از خود رانديش

تا مگر او خبر آرد ز من گم شده در ورطهء تن

نه زياري ، نه ز ديار و دياري ، آري

ز من خستهء گمگشتهء مست

ز من خاك به سر ، خار به پا ، ريگ به چشم

دل من مي فهمد ، واي

درد او هم اينست كه نه كور است و نه كر

كاش بودش كر و كوري ، بال و پر

يادت آيد كه فرياد زدي :

دست بردار ازين در وطن خويش غريب

حال من مي گويم :

من دست برداشته بودم ز ازل

زين در وطن خويش غريب

من در خود و از خود دورم

روح من در وطن اين تن بي نام و نشان

غريبست ، غريب

حال خود گوي كه آيا

من با روحم بتوانم گفتن :

تو دروغي تو دروغ

تو فريبي ، تو فريب

حال خود گوي

كه در دامن خورشيد ، طمع شعله نمي بايد بست؟

تو كه گفتي به زمستان

نكند ميل سخن كس با ديگر كس

درد تو اين بودست؟

درد من زين بيش است

در اجاق شرر افروز و همه سوز تموز

بوي سرمازدهء سوز زمستان

ز همه دلها به مشامم آيد

ديگر اينجا صحبت از سرما و دندان نيست

صحبت خون جگر سوختگانست و تيزي دندان سگان

صحبت از سرخي سرپنجه اين ميش نما گرگان است

كه به دوران من

همه سگها زردند

همه ميشان گرگند

همه جا رويش خون مي بيني

همه جا بوي جنون مي شنوي

و چنین است که من غمگینم ...

 

 

 

با تو گویم اخوان

 

به نام خدا

هر كه سوداي تو دارد چه غم از هردو جهانش

نگران تو چه انديشه و بيم از دگرانش

آن كسي مهر تو گيرد كه نگيرد پي خويشش

وان سر وصل تو دارد كه ندارد غم جانش

هركه از يار تحمل نكند ، يار مگويش

هركه در عشق ملامت نكشد ، مرد مخوانش

به جفايي و قفايي نرود عاشق سالك

مژه برهم نزند ، گر بزني تير و سنانش

گر فلاطون به حكيمي مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

نرسد نالهء سعدي به كسي در همه عالم

كه نه تصديق كند ، كز سر درديست فغانش!!!

سلام

از همهء دوستاني كه در طول اين مدت زحمت كشيدن و به وبلاگم سر زدن ، صميمانه تشكر مي كنم و از همشون به خاطر دير جواب دادن به كامنتها ، جدا معذرت خواهي مي كنم ، همونطور كه تو پست قبلي توضيح دادم مدتيه خيلي گرفتارم و مثل سابق وقت نمي كنم به نت سر بزنم و دير جواب دادنم علتي جزء اين نداره. اين شعر رو هم اسفند ماه پارسال سرودم و با كمك دوست شاعرم ، خانوم سميرا تصحيح كردم و همين جا هم از ايشون به خاطر كمكهاي فكريشون تشكر مي كنم. در ضمن اين شعرو به شيرينم تقديم مي كنم كه مشغله هاي من باعث آزار اون هم شده. بهرحال اميدوارم از اين شعر خوشتون بياد و منو از نظرات ارزشمندتون بي نصيب نگذارين. شعري ساده ، اما........

 

برگ و مرگ

 

برگ و مرگ

 

برگي از اوج درختي

بر زمين افتاد ناگاه

در دلش صد بيد لرزيد

در سرش صد فكر پيچيد

ياد سبز آن بهاران

در ضميرش زرد گرديد

ياد كرد آن روزگاران

خفته در مشت درختان

روزي او سبزينه اي بود

بر فراز شاخساران

سربلند و شاد و خندان

اندر آغوش بهاران

هر دمي يك باد ، آرام

نرم نرمك مي تكاندش

وندرين حركات شيرين

صد نوازش ها نهان بود

بارش زرين خورشيد

بامدادان بر سرش بود

شامگه آغوش مهتاب

باز بر روي تنش بود

آسمان آبي و صاف

سقف بالاي سرش بود

شاخهء تيره تني ، مات

تكيه گاه باورش بود

چند برگ تازه و سبز

در جوار خانه اش بود

مي دميد او روح نفس را

روزها در آسمانها

شامگاهان مي كشيد او

در دهان ، حجم نفس را

كار او ، تهذيب نفس بود

تا كه دم ، پاكيزه گيرند

جمله انسانهاي دنيا

روزهايش اينگونه بگذشت

پاك و پر شور و مصفا

........................................

 

ناگهان مردي تبردار

خالي از رحم و گنه كار

سررسيد از راه جنگل

خيره گشت او بر درختان

با نگاهي هيز و تب دار

مي دويدش مردم چشم

تند و حرص آلوده و خوار

دقتش هرلحظه افزون

حرص او هرلحظه بسيار

مي تكاند او ، هرلحظه پلكش

تا كه چشمش تيز گردد

برگزيند يك درخت خوش تن و بار

عاقبت ديد او شكارش

برد بالا چوب دارش

محكم و محكم فرو كرد

تيغ خشمش را درونش

پشت هم او ضربه مي زد

بر تن سرد شكارش

........................................

 

 

وندرين گردابهء مرگ

برگ ما را خاطر آمد

آن همه رنجي كه او برد

از براي بود ِ انسان

آن همه كوشش كه او كرد

تا كه انسان زنده باشد

حال مي بيند كه انسان

مرگ او را خواستار است

تا كه آسوده بماند

تا كه كيفش كوك باشد

بي تفاوت مي برد او

جسم جاندار درختان

مي كشد بي ذره اي رحم

روح سبز شاخساران

هم زمان با گردش فكر

در درون ذهن آن برگ

قاتل بي رحم او هم

در تلاش قطع او بود

عاقبت ساقه جدا شد

از اساس و ركن و ريشه

عاقبت همراه فريادي پر از ياس

بر زمين افتاد جسمش ، تا هميشه

شدت فرياد مرگش آنچنان بود

كه نقاب انداخت از رخسارهء خواب درختان

سخت لرزانيد هيكل مات گلستان

آري ، آري

اتفاق ساده افتاد

اتفاقي ژرف و سنگين

برگ ما از اوج افتاد

بر زمين سرد و رنگين

در دلش صد بيد لرزيد

در سرش صد فكر پيچيد

........................................

 

سه شنبه 22 اسفند 85

2 نيمه شب

برگ و مرگ

برگ و مرگ

برگ و مرگ

دلم دنبال قلبی گرم می گردد...

 

سلام دوستان عزیز

 

این روزا من خیلی گرفتارم واسه همین خیلی کم به وبلاگم سر می زنم.اینبار هرچند که چندتا شعر جدید دارم ولی یکی از شعرهای قدیمی خودمو آپ می کنم. امیدوارم خوشتون بیاد.

 

دلم دنبال قلبی گرم می گردد...

 

در اين ماتم سراي سرد و پر تزوير

در اين خاموشي تلخ و بي پايان

در اين نامردبازاري که هر دم خنجري از پشت به استقبال مي آيد

در اين بيغولهء نحس و پروحشت

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دراين اندوه دامنگير بر دامان هرکس

در اين افسون پر شهوت

 در اين خاکي که خون مردمان چون رود جاريست

در اين بيماري واگير کبر و نخوت و ترديد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

در اين واپس توان اين زمين پير

در اين زندان سرد کينه و نفرت

در اين انبوهي دوز و دغل که پشت چهرهء اين مردمان جبهه مي گيرد

در اين ناکجا آباد بي درو پيکر

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دراين خوابي که کابوسيست بي پايان

در اين راهي که هردم

زيرپايت گل چاه مي رويد

در اين خاکي که رنگ طوسي مانده از خاکستر تدفين قمري هاست

در اين واپس گراييهاي بي حاصل

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

در اين جنگ بقا بر سر تکه ناني بيشتر

در اين ساعت که حتي مرگ گواراتر از آب زندگي باشد

در اين فاسد سرايي که جزاي عشق تکفير است

در اين سوگ نشسته در گلو و دل

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

به دنبال کسي که يک لحظه خود را درون ديگري بيند

به دنبال کسي يا دست گرمي کز سر احسان

نوازد زخم ديرين جدايي از فطرت انسان

به دنبال کسي که با صداي پر از حجب و حيا

به گوشت آرام مي گويد که آري من دوستت دارم

نه با عقلم که با پندار و احساسم

به دنبال دلي از محبت لبريز و از مهر و وفا آکنده و مشحون

به دنبال گرمي دستي که بر گيسوان ژوليده از غم بي همزبانيها

شانه اي از عشق اندازد باز مي گردد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

 

قلب

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت

عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد

عقل مي خواست كزين شعله چراغ افروزد

برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد

 

(حافظ)

قلب 

 

قلب

 

این قلب پر تلاطم و پر جنب و جوش درون سینهء ما

ریشه در دمش روح قدسی خدا دارد

این پاک گوهر ِ پر رمز و راز ِ سرخ و تپنده

صدها هزار عشق و تمنا ، نهان درون خود دارد

این حجم مشت گونهء ، پنهان زیر لباس تن

گوئی عصارهء وجود بنی آدمان ، درون خود دارد

" بسیار ِ عشق " که نگنجد در زمین و زمان و آسمان

خوش مأمنی میان خانهء لرزان دل دارد

 

***************************

 

ای بید دشت ِ سینهء من

ای سیب سرخ ِ شاخهء تن

یاد آر ریشه ات

ای بی کرانهء دریای سرخ من

ای رودها جاری از تو شده در کویر تن

یاد آر ساحلت

تو ریشه در سواحل بی کرانهء آسمان داری

از بخت بد درون محبس جسم ضعيف جا داري

یاد آر روز سرشتت ز آب و گل

آن دم که گشت خلاصهء عشق خدا ، وجود دل

صحبت ز روز ِ ازل هست و بی نهایت عشق

وقت شروع خلقت انسان ز عقل و عشق

آن دم كه سرﱢ عشق خدا جلوه اي نمود

زين جلوه آتشي اثر شد و دل را ثمر نمود

شكاك عقل ز عهد الست و قالو بلاي ما

هرگز نبوده رضا به هستي دل ما

انگار ز روز ازل این دو روبروی هم اند

یک سمت منطق خشك و سوی دگر تلاطم عشق

شاید رسالتيست بر انسان مهار هر دو جهت

ايجاد عدل و تعادل ميان قلب و خرد

تا پا نهد به راه سفر ، راهي پر از خطر

همراه عقل و همسفر ساربان عشق

عقل است چراغ ره و انگيزه نيز عشق

در راه رفتن ِ پیش خدا ، تا نهایت عشق

 

19 فروردین 86 شنبه

10.30 صبح

 

قلبقلبقلب

باران

باران

باران

 

مي زد تلنگر آسمان بر بام خانه

آن دم كه رنگ چهره اش خاكستري بود

در و گهر مي ريخت از چشم سياهش

آن دم كه گوش ابر با بانگ جرس بود

بانگ جرس جنسش ز رعدي پر شرر بود

رعدي كه فريادش طنين يك خبر بود

فرياد مي زد هان ، هنگام كوچ است

اي كاروان خفته در آغوش يك ابر

برخيز ، هنگام سقوط است

وقت هبوط از اوج و از بالاي بالا

تا پستي سرد زمين ، مقصد همين است

بايد كه دل كندن از اين آرامش سرد

بايد سفر كردن از اين آغوش بي درد

جرم شما اين است :

آسمان ، خشمگين است!!!!!!!!!!!!

خسته ز تكرار است و لبريز كينه

دنبال بازيچه براي كيف و خنده

........

 

بيچاره باران

چاره اي ديگر ندارد

بايد ببارد ، همچنان ، بايد ببارد

با جرم نا كرده به سوي خاك تبعيد

بايد شتابد ، چاره اي ديگر ندارد

چون قطره اشكي

با چهره اي غمگين

و روحي وحشت آلود

بايد تراود ، چاره اي ديگر ندارد

............

 

ما همچو بارانيم با جرمي نكرده

مقهور خشم آسمانيم

افتاده ايم از اوج و از بالاي بالا سيب در دست

در پستي سرد زمين ، اين گرداب بن بست

در آسمان چشم ما ابري نشسته

ابري سياه و غمگن و سنگين و دلگير

لبريز شوق بارشي آتشفشان وار

باراني از افسوس و حسرت يا ندامت

افسوس دوري ، دوري از يكتاي هستي

از مبداء عشق و وجود و شور و مستي

...................

 

باران چشمم ، اي بلورين قطرهء پاك

افتاده از عمق دلم بر سطح اين خاك

شايد زلال ناب تو از تن بشويد

گرد گناه و حسرت و افسوس ها را

شايد جلا يابد دلم در بزم گريه

شايد زدايد پاكيت آلودگيها

پس تا بهار رجعتم همراه من باش

تا ختم پائيز تن و مرگ خزان ها

تا لحظهء پيوستن ِ قطرهء " من "

با آبي درياي هستي ، با بي كران ها

 

چهارشنبه اول فروردين ماه 86

8 شب

 

باران

 

 

 

 

افسانه

 

 

سال نو مبارک

سلام دوستان عزیز

 

سال نو همهء شما مبارک. امیدوارم سالی سرشار از موفقیت و تندرستی داشته باشید. از همهء عزیزانی که در سال 85 به وبلاگم سر زدند و با نظرات ارزشمندشون باعث دلگرمی من شدند ، صمیمانه تشکر می کنم.

این شعر رو که می بینید آخرین شعریه که امسال تو وبلاگم می ذارم.امیدوارم ازش خوشتون بیاد و اشکالاتش رو به بزرگواری خودتون ببخشید.

 

 

 

 

افسانه

 

رفت و گم شد در دروغ لحظه ها

آنكه با فريادهايش زنده بود

رفت و در افسانه افسون شب

چون سايه شد

آنكه با خورشيد عشقش زنده بود

آنكه روزي پر ترنم بود و شور

حال بر ساز سكوتش زخمه شد

او كه دستش سوي موري بهر آزاري نرفت

اين زمان دستش به خون لحظه ها آلوده شد!!!

رفت و در كثرت فنا شد

راه خود را گم نمود

بي سرانجام و اسير و ويرانه شد

آنكه روزي در وراي آسمان ها خانه داشت

اين زمان در سردي خاك زمين پژمرده شد

آسماني بود و فريادش چنان رعدي مهيب

تا كران بي كران ها مي رسيد

حال در پست زمين وامانده است

همچو مرغي در قفس جامانده است

تن چو زندانيست او را بس نمور و بي عبور

روح او در گور اين تن

عاقبت با خويش هم بيگانه شد

در بياباني كه مي گفتند دنيا نام اوست

در كويري تفت و طاقت سوز و پر شيب و فراز

محو و مفتون سرابي بي پايه شد

رفت بي ره توشه در راهي فريب آلوده ، پر ز خار

عاقبت هم ، خار در پايش ، ترس در قلبش خانه كرد

داد و بيداد

آه و افغان

بس بيهوده او آواره شد

سرگذشت تلخ انسان از ازل اينگونه بود

او فريبي خورد

افسوني شد و

عاقبت هم در ناكجاآباد اين دنياي دون

افسانه شد.......

 

 

سه شنبه 29 اسفند 85

30 دقيقه نيمه شب

 

افسانه

 

 

 

 

سفر تا خویش...

 

سفر تا خویش...

 

 

وقت آن آمد كه برخيزم

و بشكافم جدار تيرهء شب را

به عزم ديدن صبحي سويدائي

ببندم قلب را چون كوله باري

سفر تا خويش را از نو بيآغازم

روان گردم سوي راهي

كه ختمش اصل من باشد

من ِ بي هيچ پيرايه

من ِ ناب ِ به دور از هرچه آرايه

در اين راه دراز و سخت و طاقت سوز

ندارم توشه اي جز گوشهء چشمي

كه شيرينم به من دارد

كه مشكم را به لطف اشك شفق

پر مي كنم هر صبح

و نانم را كه جنسش نور خورشيد است

تليت باد خواهم خورد

نفسهايم كه مست ِ عطر ميگون شقايق هاست

تمام جسم و جانم را

ز گرماي خوش مستي پر و آكنده مي سازد

همه ذرات جسم من

به همراه نواي ارغنون ساز فلك

اين بلبلان عاشق باغ فدك

در سماع و رقص مي آيد

پاي در كفش توكل

عصاي زرنشان عشق در دستم

به سمت نور مطلق

به سوي وحدت لاهوتي محتوم

به قصد دوري از اهريمن كثرت

راه مي پويم

نه ترديدي تواند رخنه اي در قلب من يابد

نه اندوهي تواند تيره گرداند فضاي خاطرم را

كه عزم جزم من هرگز

در اين راه داراز ، تغييري نمي يابد

در اين راه و مسير سبز

نوازش بخش چشمانم

ظهور بي افول صنعت ناب خداونديست

گل و بستان ، سور بهار و برگ

درخت و ريشه ، سوگ خزان و مرگ

به چشم من همه پاكند

كه مخلوق خداوندند

همه تفسير آيات عظيم و بكر قرآنند

همه توصيف و تشريح ِ وجود واحد ربند

در اين راهي كه سرتاسر همه پاكيست

چه غم دارد دلم از خستگي هاي تن رنجور

چه ترسي دارد از دور فلك ، از دوري مقصود

كه هر رنجي در اين ره

به سان انگبين و شهد ، شيرين است

نه غم غمگيني آرد

نه شادي زود مي ميرد

نه شب كابوس ساز است و ،

نه روز از غم چو شب تاريك

بدون شايد و اما

به دور از شك و ترديد دوراهي ها

به همرا دلي آرام تر از آسماني صاف

و پايي

راسخ تر از يك كوه

به يمن عزم و آهنگي ، سخت ، چون فولاد

و زير بيرق توحيد

راه مي پويم

به عزم ديدن صبحي سويدائي

به قصد جستجوي يك "من" خالص

سفر تا خويش را آغاز مي سازم

 

دوشنبه 21 اسفند 85

30 دقيقهء نيمه شب

 

سفر تا خویش...

 

در عاشقانه هاي من ...

 

در عاشقانه هاي من خسته دل بخوان

اين سوز پر خروش نهفته به سينه را

فرياد بي صداي اين ذهن خسته را

بي تابي دل از اضطراب گذشت دقيقه ها

 

در بيت هاي زندهء اشعار من ببين

جان كندن نااميد يك مرد دل شكسته را

تدفين هرچه ز جنس غرور در خاك سينه را

مرگ سريع عمر در پي تشييع لحظه ها

 

در هر ترانه و غزل و مثنوي من بجوي

تثبيت پنجهء كينه جوي غم بر روي قلب را

جولان بي صداي فسردگي درون فضاي سينه را

خاموشي چراغ اميد در ظلمت اين گور سرخ را

 

در شعرهاي غمزدهء من تب زده شنو

آواي خستگي يك روح همواره در خروش را

آهنگ ارغنوني چنگ نشسته به سينه را

آواز بي پناهي اين جسم نحيف و تكيده را

 

در واژه هاي شعله وش شعرهاي من نگر

سوزان ترين نفس معلق در يك گلوي سرد را

آتشفشان حروفي كه مي جهد ز سينه برون به شكل شعر را

روحي مذاب را كه مجسم شود در وجود غمزدهء اين ترانه ها

 

آري درون كالبد اين حروف متصل به هم به شكل شعر

روح من است كه مي دمد اكنون حيات را

در پشت اين حروف به ظاهر چون قصيده ها

قلب من است كه مي سرايد اين غزل دل شكسته را

 

يكشنبه 13 اسفند 85

2.15 نيمه شب

 

در عاشقانه هاي من ...

 

راه و بی راه

 

پای سالم

عزم رفتن

راه سالم پس کجاست؟

این همه آلودیگی ها از کجاست

راه ما بی راهه گشته در گذشت روزگار

سعی ما بیهوده گشته در طریقی پر غبار

روزهامان رنگ شب شد

شامها تاریکتر

راه ها خلوت شد و بي راهه ها گرم عبور

 

فصل تصلیب نفس شد بر صلیب لحظه ها

وقت پایان نفس شد با گذشت لحظه ها

نفس پایان نفس یعنی که مرگ زودرس

زانکه هر تازه نفس نزدیکتر می سازد به مرگ

لحظه هامان ، عمرهامان ، سبزی هر باغ و برگ

راه ها مسدود و بی راهه ها بازباز

گامها تردید دارند طی اين راه دراز

هر دوراهی افزون کند تردید این اقدام گیج

 

وای از این تردیدها ، تشکیک های بی ثمر

وای از این افسون سنگین و عذاب

وه که ذهن هيچكس طاقت نیارد زیر بار انتخاب

انتخاب مردی و نامردی و صدق و ریا

امتحان سخت انسان ، یا حیوان شدن

انفجار ذهن انسان از فشار لحظه ها

وقت کم ، امتحانی سخت ، فشار دلهره

جنگ خونریز میان شهوت و فطرت شدید

روح انسان بندي ضد و نقیض

یک طرف شیطان افسونگر می نوازد آهنگ هوس

یک طرف فطرت فراخواند به تهذیب نفس و نفس

وه چه بسیارند انسانها که در این انتخاب

می فروشند روح خود به افسون گناه

غرق می گردند کم کمك در مرداب هوس

سنت تدریج جاري مي شود بر آنها هر نفس

روحشان اندر سراشیب سقوط

می رود تا عمق مفهوم افول

سر به سر بي راهه ها را عابرند

بهر ارضاي غرائز اهرمن را رهبرند

 

پاي سالم

عظم حركت

واي برما

راه ها بي راهه اند

پر ز چاه و چاله و بي مقصدند

پر سراب و پر فريب و توخاليند

واي بر پائي كه عظمش رفتن است

بيقرار رفتن و طي كردنست

واي برما

راه سالم پس كجاست...............؟؟؟

 

چهارشنبه 9 اسفند 85

1.20 نيمه شب

 

بغض

 

بغضي عظيم درون گلويم نهان شدست

پنهان ز ديدگان مردم و بسيار منزويست

نامردتر ز بازي دهر است و نارفيق

گويي كه روزگار يك پيلهء سياه

بر قامت غمين بغضم تنيده است

تا قدرت پليد خويش به قلبم نشان دهد

مزدور روزگار چه بي رحم و حيله گر

چنگال غم نشان خويش به قلبم فرو كند

شايد كه روزگار خواست مرا ياد آورد

آن قصه قديمي پر رمز و راز را

اي روزگار چقدر پر ز كينه اي

بعد از گذشت اين همه سال از وقوع آن

اين كينه در وجود تو موج مي زند

 

 

فرتوت و خسته از اين ظلم كهنه از ازل

انسان هميشه بندي اين چنگال كينه بود

همواره در فراز و نشيب دقيقه ها

در فكر چاره اي براي خلاصي از اين چنگ سرد بود

راهي نداشت

سلاحي نداشت

بيچاره آدمي!!

همواره ناگزير بود تحمل براي او

زيرا كه بعد قصهء سيب و فريب او

باري ز جنس غم به دوش و بختكي ز جنس بغض

در گلوش بود

اين آسمان تشنه به خون زمين نگر

وين داس ماه نو نگر و قطره قطرهء خون زمينيان

كز صبحدم ز صورت گل ها روان شود

اين ها همه بغض گلوگير من شده

بغضي عظيم درون گلويم.........

 

شنبه 5 اسفند 85

3 نيمه شب

 

هزاران غم , هزاران مردم صد دل

 

( دوستان عزيز شايد براي خيلي از شما عجيب باشه كه چطور فلاني زود به زود شعر مي گه و وبلاگشو به روز مي كنه. من هميشه اينجوري بودم ممكنه يك مدت طولاني شعري نگم و هم ممكنه شعرها پشت سر هم در ذهن و دلم زاده بشن و روي كاغذ تبلور پيدا كنند.بهرحال هركسي يه جوريه...)

 

هزاران غم دراين سينه تمسخروار مي خندند

به ريش من كه مدت هاست بدون لحظه اي وقفه

ز ناچاري با همه غمهام مي سازم

چه سازم چارهء اين درد ها

اين همه بي هم زبانيها

نه دارويي ، نه تسكيني

همه درد است

دلم در گير و دار عشق خونريزيست

سرم سودايي زلف پريشانيست

دو چشمم مات چشمانيست ، سخت افسونگر

و دستانم به اميد بيان قلب بي تابم

قلم در دست ، اسير شعر غم گشته

ستون هاي نحيف و خستهء جسمم

ندارد تاب ره پويي

چه مي گويم؟

كدامين راه؟

مگر مانده رهي كز سر تشبيه آن به كوره راهي از اميد

نپيمودم

مگر مانده دراين عالم راه و بي راهي

كه با خسته تني مقهور ظلم اين زمين

نپيمودم

مگر كفشي برايم مانده

كه در راه رسيدن تا وجود خويش

نفرسودم

نمي داني كه در پيمودنت اي راه پر چاله چه ها ديدم

تو نشنيدي صداي پچ پچ آن رهگذر را

كه با ديگر كسي مي گفت

ببين بيچاره را

ديوانهء عشقي شده هم پايهء رويا

نمي داند ره و بي راه

نمي فهمد كه آسايش چه طعم دلبري دارد

نمي داند كه عشق و دوستي برپايهء پول است

نمي داند...

هزاران مردم صد دل تمسخروار مي خندند

به ريش من كه مدتهاست بدون وقفه مي ميرم

 

جمعه 4 اسفند 85

3.30 نيمه شب

 

فصل ما

 

زندگی تکرار است

همه تکرار شب و روز و گذر ثانیه هاست

ماه ها می گذرند ، فصل ها می آیند

لیک فصل اینک ما نه بهارست ، نه خزان

نه زمستان ، و نه تابستان

وای فصل اینک ما

فصل سرمای دل و گرمی گفتار شده

فصل زردی احساس و سبزی رفتار شده

فصل تزویر شده ، فصل صدرنگی افکار شده

وای فصل اینک ما:

فصل بی خوابی خواب

فصل بی وزنی وزن

فصل فرسودگی نفس و نفس در سینه

فصل سنگینی تردید ، زمزمه های تشکیک

فصل جا ماندن دلها در قفس کاغذ و پول

فصل وا ماندن جانها در گل تنهایی

موسم تفرقه از واحد عشق

فصل تکثیر تکثر زیر لوای وحدت

موسم تجربهء مرگ به لطف افیون

فصل تفسیر حقایق بر حسب سود و زیان

فصل خونخواهی تزویر و ریا از صدق و صفا

فصل بیداری خواب و خوابیدن همهء هوشیاران

موسم تجزیهء روح به خشم و شهوت

موسم تربیت فاحشگان از پاکان

فصل بیچارگی روح بشر

فصل صد آدم و حوای سیب به دست

فصل مهجوریت عشق و تک تازی حرص و هوس

فصل تثبیت بقاء با قیمت خون

موسم خدمت اندیشه و عقل در راه جنون

موسم فطرت غرق شده در لجهء دریای غرایز، ناامید و بی پایاب

وای بر ما که چنین بی حاصل و لاطائل گشتیم

کو؟ کجا رفت گرمی گمشدهء دلهامان

به کدامین کشور لاقید پناهنده شده جانهامان

تا کدامین فردا منتظر ماندن را ثمریست

با کدامین آیا می توان پاسخ هر پرسش خود را دریافت

وای بر فصل اینک ما.......

 

پنجشنبه 3 اسفند 85

ساعت 7 غروب

 

 

ترانه قلبم

 

(دوستان عزیز این شعرو که می بینید تقریبا چند هفتهء پیش شروع به سرودنش کردم ولی نمی دونم چرا تمومش نکرده بودم . امشب با دلگرمی نظرات و محبت های شما تمومش کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.)

شنو ترانهء قلبم كه چون قصيدهء عشق

فسونگر و پر از احساسي خيال آلودست

غزل كه نيست چون عجيب طولانيست

ولي چنان غزل نغز و عشق بنيادست

 

تمام بيت به بيتش ز نام تو مست است

ازآنكه حرف به حرفش دل به عشق تو بسته است

فسونگري ز چشم تو آموخت شعرهايم

كه از ازل به جادوي دلنشين نرگست وابسته است

 

خلاصه شد تمام دلم درون اشعارم

خلاصه شد كمال زيبايي درون چشمانت

خلاصه اينكه دلم شد فداي چشمانت

فداي چشم سياهت ، فداي عطر دامانت

 

تو شعر جاري رودي ميان دشت غزل

منم كه تشنه ترين آهوي دوان در اين دشتم

ببين براي خوردن يك قطره از زلال دريايت

چنان كمان ناوك فشان ابرويت ، خم شده پشتم

 

چنان مرغكي اسير در ميان يك قفس گشتم

ولي به سان مرغكان اسير دگر ، نيانديشم

چرا كه آروزي همه بنديان فرار از قفس است

ولي من از فكر اين آرزوي بد دلريشم

 

منم همان كسي كه تمام وجود او دل گشت

ببين كه اشك من از خون دل به رنگ يك شفق است

ببين كه اين دل كوچك چه بر سرم آورد

ببين كه هر شب من به انتظار يك فلق است

 

شنو ترانهء قلبم از آنكه بيت به بيتش به نام تو است

به سان باد صبا بي قرار و پر خبر است

تمام حرف به حرفش چكيدهء دل من

به يمن سوز درونم هميشه پر شرر است

 

چهارشنبه 2 اسفند 85

ساعت 2.30 نيمه شب

 

 

 

شور شعر

 

شور شعري تراوش مي كند از قلب من امشب

نرم نرمك مي چكد بر كاغذي بي خط

و در هر بيتي از اين شعر

شور شيريني كه از شيرين ترين شيرين من مست است

خوب معلوم است

نفس با ياد او هر لحظه اي مكثي كند انگار

كه آيد ياد او در سينه اش ، شيرين تر از هر بار

گرچه از غمهاي بي پايان اين لامروت روزگار سرد

سخت دلتنگ و پريشانم

چو آيد يادم آن ياقوت هاي بي نظير و سرخ لبهايش

دگر غم را تواني نيست براي خستن قلبم

گرچه با ذهني مشوش دائما در پي ترميم افكارم

به سان گيج مرغي تازه افتاده به دام تور صيادي بي رحم مي مانم

چو آرم ياد اورا در دل و ذهنم

چنان بازي كه مي چرخد در اوج آبي آسمانها

پرم از حس آزادي

پرم از نيلگون احساس بي بندي

رهايي

بي تب و تابي

فسونگر چشم او هردم كه مي افتد به چشمانم

دگر جنبيدن پلكم برايم سخت دشوار است

كه ديگر قدرتي در من نمي ماند كه حتي

به قدر لحظه اي فكري درون ذهن جان يابد

به شيرين شور شعري كه مي جوشد درون سينه ام امشب

تمام جان من تمناي وصال توست

به سان تشنه اي گمشته در صحرا

لبم هر لحظه اي بيند سراب سرخ لب هايت

فداي قد و بالايت

كه سرتاسر تجسم بخش سروي ايستاده بر لب جوييست

نمي داني چه سان با ياد تو مستم

نمي داني كه قلبم بسته زنجير عشقت گشته و

به گرد شمع رويايت

چه بي پروا به پرواز است

بخوان از شور شعرم سوز احساسم

بدان تا بينهايت بي بهانه

اسير عشق تو با عشق مي مانم

 

يكشنبه 29 بهمن 85

3.20بامداد

 

سرما

 

نفس در سینه می میرد

از این سرمای روزافزون

که سوزاند دل و دستم

مفری نیست که بگریزم

از این سرمای سوزان

که این سرما زجنس درد و اندوه است

و گرمای هزاران شعله آتش

ندارد قدرت و یارای جنگیدن به پیش او

امیدی نیست به گرما بخشی دستی

که دلها مرده و جانها همه سردند

فسونگر صولتی دارد هجوم تند این سرما

که برده هرچه گرما را ز دلها

کسی را جرات آن نیست که عشقی را صلا گوید

که خودخواهی رسوب سخت دلها گشته و

هرگز عشق با چنین ننگی به یک جا در نمی آید

طلسم سال و ماه اکنون شده زنجیر بر دستان

که کس دستی نمی یازد سوی تغییر این معنا

دلی گر دارد انسانی

فقط از بود خود مست است

که دیگر دیگری مردست درون بطن این دلها

چه باید کرد با دردی که درمانش نمی دانم

چه آید برسرم ز این آسمانی درد بی درمان

فغان زین سردی مفرط

امان از درد بی درمان

 

جمعه 20 بهمن 85

2.40 بعدالظهر

 

 

راز من و تو

 

در نهان خانهء قلب من و تو

هست رازي كه كسي

نتوانسته بيانش بكند

اين همان راز وجود من و توست

كز ازل تا به ابد

همره انسان است

و گريزي نبود هيچكسي را از او

او همان نقطه اي از قلب تو است

كه فرو ريزد اگر

آن كسي را كه تو مي داري دوست

بر سر راه تو هويدا شود و عطر نفسهايش

در مشام توي دلبسته به او

پيچيدست

او همان اميديست

كه بقاي من و تو

استوار از بودن اوست

او همان روياييست

كه شباهنگامان به سراغت آيد

و تو را در خلسه اي از بي وزني

كه همان خواب بود

غوطه ور مي سازد

اندكي ژرف نظر كن

كه چنين موهبتي

قدر صد كاغذ بي جان

كه مي نامندش پول

مي ارزد

اندكي خوب بيانديش

كه اين بار گران هستي

بي وجودش

قدر صد كوه كه بشكافته اند

سينهء آبي اين چرخ كبود

سنگين بود

اندكي نيك نظر كن ، و ببين

كاين همه حجم عظيم از احساس

كآسمان هم با اين همه وسعت و گستردگيش

تاب گنجاندن اورا ندارد در خود

در حجمي سرخ به اندازه مشت

كه در سينه توست

شده جاي

پس چنين راز بزرگ و بشكوه

نتواند به زبان آيد و توصيف شود

پس دگر اي شاعر كوچك

دل من

دست و قلمت خسته مكن

چون آن راز مگوي هستي

كه تو هستي در پي توصيفش

عشق است